اتاق فکر جوانان ایرانی | ||
به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید. [ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/5/3 ] [ 3:0 عصر ] [ یاسمن ]
[ نظرات () ]
روزگاری است قاصدک در چرخش بینهایت خود دنبال گمشده ای از جنس بلور می گردد. می چرخد و می چرخد و می چرخد در هر چرخشش چیزهایی می یابد که هیچ سنخیتی با جنس بلور ندارد. همه جا را کدر می بینید و سیاهی و سیاهی و سیاهی . خداوندا فقط دستمان را بگیر و به سوی روشنی هدایتمان فرما. مگر قاصدک چیز زیادی می خواهد فقط می خواهد کسی را پیدا کند که از جنس آب زلال زلال باشد تا پیغام خود را به او برساند. نویسنده : فرزانه خالیگران [ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/4/31 ] [ 4:44 عصر ] [ یاسمن ]
[ نظرات () ]
عکس العمل پسرا وفتی یه دختر خوشگل میبینن...! دکتر جون به روح اعتقاد داری؟؟؟ هه هه
ای جونم این چه خوردنیه...!
صـــد دفعــه گفتم تو جمــع مــاچم نکــن...! موضوع آزاد...!
قیافه پسرا وقتی کسی از خواب بیدارشون میکنه...
ای قربونت برم...
زمان ما انگشت بود نسل جدید پیشرفت کردن پا مد شده...!
من کاری نکردم فقط آب ریخته رو تشکم مامانم گفته برو اینجا تا بیام بشورمت...!
آخــی عزیزم!!!
بچه تشنشه دیـگـــه!!!
اخه من چی بگم؟!!! [ یادداشت ثابت - شنبه 92/4/30 ] [ 12:32 عصر ] [ یاسمن ]
[ نظرات () ]
اخر زنگ دنیا کی میخورد خدا می داند،ولی........................
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد ونه می شود سرکسی را کلاه گذاشت. آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از جلسه امتحان هم کوچکتر بود. آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود ،سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد. خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند. خدا کند حواسمان بوده باشد وزنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات یادمان رفته باشد. خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم وبدانیم دنیا چرک نویسی بیش نیست. [ یادداشت ثابت - شنبه 92/4/30 ] [ 12:19 عصر ] [ یاسمن ]
[ نظرات () ]
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. مرد جوان: منو محکم بگیر. زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
[ یادداشت ثابت - شنبه 92/4/30 ] [ 12:17 عصر ] [ یاسمن ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |